تبادل لینک
هوشمند
برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان
ησŁєbσσk
و آدرس
crazy-girls.LXB.ir
لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 9
بازدید کل : 43702
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1
تینـآ و آرمی یادتونه تو راه برگشت کلاس ریاضی تو کوچه خلوت اونجا
زنگ خونه هارو میزدیم و فرار میکردم
آرمی همیشه تو دُوییدَن مشکل داشت
خیلی شیک داشتیم از کوچه بیرون میومدیم
یوهو فهمیدیم ماشین روبه روییه پُر آدمه
بعدشم شیک تر از قبل سرعت و کاستیم و با قدمهای خانومی به راهمون ادامه دادیم
سوتی هامون یکی دوتا هم نبود
یادِ روزایی اُفتادَم کهـ امتحانامونو کنسِل میکردیم
همیشه خانُم روشَن بَند
عه ببخشید شمشیر بَند ( من روشن روز و شمشیر بندو قاطی میکنم به این صورت شمشیر روز و روشن بند)
با ما راه نمیومد و میرید تو حالمون
بیچاره بچه هاش چی میکیشَن از دستش خُدا
یه بار امتحان دینی گرفت یه روز بعد تعطیلات نوروزی
هیشکی نخونده بود
میدونستیم امتحانه ها اما جدی نگرفته بودیمش
لامصب خیلی شیک امتحانشو گرفت
کم مونده بود از زار زدن آب دماغمون دومتر بیاد پایین ( گریه به اصطلاحا )
بعدش امتحانو که دادیم
من 14
آرمیتا 7
تینا هم که تو کلاس 02 هست
کلن این 02یی ها خدای شانس بودن
مَرگ بگیری تینا
عاقا اون موقع ها که میرفتیم کلاس تولید محتوا
این آرمیتاهه پارچه برای مانتو نگرفته بود
سرویسمونم دایی ارمیتا بود ( خاطره داریم ما با این عاقا )
خلاصه رفتیم یه پارچه فروشی ، منو تینا و فائزه هم پیاده شدیم ، آخ چه عادمای اون شهر شبیه مُنگُلا بودن ، از پیر بگیر تا جوون چِشم در میوردَن مث چی نگاه میکردن
ما چشمون به آسفالت بود
کور شم اگه دروغ بگم
عه چراغارو کی خاموش کرد
رفتیم جلوی در مغازه و به عادمای خُل و چل نگا میکردیمو میخندیدیم ( جِلف بازی هامون هَم قشنگه )
خلاصه اونقدر لوس بازی درآوردیم که عاقاهه فروشنده گفت من تا حالا بچه های نمونه دولیتی به این شیطونی ندیدم
دایی هم برای زنش که یه نی نی تو راه داش پارچه دِرِفت که لباش بدوژه(الان اون اوژمله به دنیا اومده سارا خانُمی ، یه تُپُلی هست که فشارش بدی بمیره (ابراز علاقه من اینه ))
یه بارم که شوهر خاله ی آرمیتا بردَتِمون مُخشو زدیم دورمون داد
چـــــــــــــه روزایی بود هـــــــــــعی جوونی
خُ داشتم میگفتم
دیه شروع کردیم پچ پچ کردن با هَم
بچه هاشون به معنای واقعی اسکُل بودن ، ما هم مُخِشونو کار میگیرفتیم کر کر میخندیدیم
اون خانم معَلَمه هم هی بد نیگامون میکرد
جلسه اول به این مِنوال بود
تو جلسه های بعدش ما میرفتیم صندلی های اخَر مینشستیم
یه عالمی بود جاتون خالی
همه رو زیر نظر داشتیم
یه معلمم بود خانُم آقایی
ما صداش میکردیم آقای خانُمی
همیشه هم میگفت آخریا گوش ندین یه تولید محتوا ازتون میخواما
ما هم برای لحظاتی خفه خون میگرفتیم
عاها گاهی اوقات معلما چیزای ابتدایی رو میدادن به یه دختره که بعد ها همکلاسیمون شُد
اسمش فریده بود ، عاقا این یه عادم دستمالی تشریف داش که نگو
اون لحظات ملکوتی ما دوس داشتیم بوق بوقش کنیم
آی حرصمون میگرفت ازش تعریف میکردن
یه خانم خورشیدی هم بود که ما همیشه میگفتیم حاملس خخخخ
اما بعد ها فهمیدیم ابعاد شکمش هیچ تغییری پیدا نمیکنه
ما همه ی معلمامونو حامله میکردیم ( ههه از معلمان گرامی خواهشمندیم برای نگرفتن برچسب باردار بودن شکم خود را آب کنند با تچکُر )
یه بار هَم سر کلاس به مزاحمی تینا زنگ زدیم ببینیم کیه
اونم زیر دوربین مخفی
که آخر سال فهمیدیم هیچوقت کار نمیکرد
ینی رید تو حالمون
چه کارایی که ما از ترسش نکردیم خخخخخ
آپ امرو بَس
عاقا خسته نباشی
سَلـام
اُمید وارم حالتون خوب باوشه
اِمروز میخوام از خاطِره کلاسای تولید مُحتَوا که قولِشو دادم بگم
عاقا ما پنجشنبه ها و شنبه ها باید میرفتیم ، اَولین بار منو آرمیتا و تینا و فائزهبا سرویس رفتیم (مهلا جا نشُد )
من نتونستم تِلَمو بیارم به دلیل مادر گرامی ( ترفند هایی از جمله درجیب لباس و جیب مخفی کیف هم جواب نمیداد زیرا مادر بنده دم در تفتیش میکردند مآرآ)
اما فائزه و تینا آورده بودَن
آها تا یادم نرفته بگم ارمیتا چادر پوشیده بود خاهر بسیجی شده بود
جَو گرفته بودتِش ( اگه بخونه کَلَمو میکَنه)
خُلاصه رسیدیم و رفتیم داخل ، از قبل مدرسمونو دیده بودیم خداییش خیلی بزرگ بود ( دریاچه داشت + سِلف+ خابگاه+زمین کشاورزی)
خودتون بفهمین دیه در ضمن خونه مدیر و سرایدار هم توش بود
بعدِش بچه ها و همکلاسی های آیندمونو آنالیز کردیم دیدیم نه باو خُل مَمچولن ( واژه جدید یاد بگیرید فارسی را پاس بدارید)
بعدِشَم لَفتیم تو کلاس آی تی
با کلی پی سی برخوردیم
منم که اون موقع ها مانیتورم خراب شده بود ، تو فکر کِش رفتن یکی از مانیتورا بودم
اوِلش مث مُنگولا رفتیم اون جلو مِلو ها نشَستیم سر بالا و دهن باز به حرف خانُم معَلِم گوشیدیم
داشتن روشن خاموش و ایجاد نیوفولدِر و بستن پنجره و از این زهر مارها یاد میدادن ، اونجا بود که فهمیدیم اینا اُسکولن و لیاقت توجهمونو ندارن
ادامه رو بعدن میگم داداش گرامی بنده وِل کُن نیست کار داره تا ساعاتی بعد
دلم واسه مدرسه نَتَنگولیده
الهی هیچوَقت نیاد
+ایش عُق
+خُدا
اما دلَم برا این دوستای بیچورَم تَنگ شُده عَجیب
آرمیتا خُدا ذلیلت نکنه
یاد اون روز اُفتادم که فرداش امتحان زیست داشتیم
آرمیتای بوق شُده گُفت از 02 یی ها امتحان نَگرفت از ما هم نمیگیره
گفتم نمیشه که بیاد یوهو بگیره
گفت نه بابا از همه با هم میگیره ، من گفتم باشه اما قصد داشتم بخونم
بعدش سر کلاس یادم نی کلاس چی بود بهش گفتم بریم کلاس معلم ریاضی قبلیمون تا شهریشو بدم
اون مول هم گفت به شرط اینکه قول بدی نخونی قسم بخور
منم گفتم باشه
بعد مدرسه رفتیم کلاس و شهریه رو دادیم و کلی وقتمون این ور و اون ور گُذشت و ساعت 7 خونه اومدیم
کتاب به دست رفتم نِت
هیچی هم نخوندم ازش
خــــــــــــــــدا
یوهو شب شد موقع خواب
عذاب وجدان اومد طرفم
اما دیه دیر شده بود
به خدا توکل کردیم ، صبح تو مدرسه از هر خری پرسیدیم خونده بودن هی شانس
این معلم بوق شدمونم همیشه دیر میومد
مای گاو هم تو اون وقتی هم که داشتیم چُس چرخ میزدیم
بعدش تو لحظات ملکوتی آخر آرمیتا یه نقشه پیشنهاد داد که واقعا مُزخرف بود منم قبول کردم
نقشه رو هم نِیگم آبرومون میره خیلی مزخرف بود
خلاصه که به دلیل نبودن سر کلاس بردنمون دفتر
اون قاسمیان نِفله کُلی دعوامون کرد
بعد که مدیر اومد مث دستمالا تو گوشش چیز میز پچ پچ کرد
ماهم یه مشت دری وری گفتم خداااااااااااا
معلممون هم دلش سوخت گفت از شما که شاگردای زرنگ کلاسین انتظار نداشتم خب نخوندین به خودم میگفتین
ما هم چهره ندامت برداشتیم
و قسم خوردیم دیه از این غلطا نخوریم
نه اون گوهه که موخورن
غلط. نمیکنن
خُدااااااااااااااااااااااااااا
آرمیتا جِز جِز بیای
هنوز ازت نگذشتم
_سلام خوبی؟ دوست پسر داری؟
_ بله شما؟
_ که دوس پسر داری هان؟ من داداشتم بیام خونه پدرتو درمیارم
با عَرض اَدب
این اولین پُسته
خُ اول با خودمون آشناتون کنم ، ما 16 سالمونه و قَراره بریم دُوُم دبیرِستــآن ، وَ تا یادم نرفته بگم نمونه دولتی درس میخونیم ( با بچه های درس خون طَرفین )
یادِ روزآیی اُفتادَم که تیزهوشان قبول نشده بودیم و برج زهرمار تو خونه سرزنش و گاهی هم قاطی با فحش میخوردیم کهـــــــ
یوهو گوشی بَنده زنگــــ خورد
حالـا مَن ناشناس جواب نمیدادم و دودِل بودَم که بردارم یا نه ، شُماره ی خونه بود
خــــــلاصه برداشتم
_ الو
_ سلـام خانُم بوق؟
_ بله بفرمایید
_ سلام عزیزم من بوقم (مدیرمون بود)
_ عــــه؟ سلام شما خوبین؟
_ خوبم دخترم تبریک میگم نمونه دولتی بوق قبول شدی
_ واقعــــــــــــــــآ؟ ( اون لحظه قیافم دیدن داش ، چشما دومتر جلو ، مردمک 5 درصد گنده تر ، دهن دومتر پایین ، زبون دو وجب گُشاد تر )
_ آفرین افتخار میکنم بهتون ، دوستت آرمیتا هم قبول شده بهش بگو ، بعد پروندتونو بگیرین ببرین اونجا
_ آرمیتا هم قبول شده؟ چه خوب خبر میدم بهش ، مرسی باشه میایم ، دیگه کیا قبول شدن؟
_ مهلا بــــوق ، فائزه بـــوق ، تینــــــآ بوق هم هستن زنگ زدم بهشون گفتم
_ ویی مرسی واقعا
_ مواظب خودت باش عزیزم خوب درستونو بخونین مزاحم نمیشم دخترم خدافظ
_ چَشم مرسی خدافظ
گوشی و که قطع کردم از دیدن قیافه های منتظر توضیح خندم گرفت ، اون روز خونه ی خالم بودم ، براشون که گفتم کُلی اوشال شُدن
اولش زنگیدم به مامی جــــــونم و خبر دادم ، بعدش هم به آرمیتا اونم مث من داشت ذوق مَرگ میشد
اونجا بود که همه چی آرومه من چه قدر خوشبختم وصف حالمون شُد
البته این تینای بیچور اولش نیخواس بیاد
خداروشُکر عبـآس عاقا (بابای تینا) با ما بود و بزور آوردتِش
آخ چِغَد خاطره داریم از کلاسای شهریور که برای تولید محتوا باید میرفتم که همشونو براتون میگَم
فعلـا بسِتونه
فِکر کنم فهمیدین که سوفیا بودم